بلوک 11
خاطره ای دکتر حسابی و انیشتین
دکتر حسابى به هنگام تدریس در دانشگاه پرینستون تصمیم مىگیرد، سفره هفت سینى براى انیشتین و جمعى از بزرگترین دانشمندان دنیا از جمله «بور»، «فرمى»، «شوریندگر» و «دیراگ» و دیگر استادان دانشگاه بچینند و ایشان را براى سال نو دعوت کند.
بازی روزگار را نمی فهمم؛ من تو را دوست میدارم... تو دیگری را... دیگری مرا... و همه ما تنهاییم! داستان غمانگیز زندگی این نیست که انسانها فنا میشوند، این است که آنان از دوست داشتن بازمیمانند. همیشه هر چیزی را که دوست داریم به دست نمیآوریم؛ پس بیاییم آنچه را که به دست میآوریم، دوست بداریم. انسان عاشق زیبایی نمیشود؛ بلکه آنچه عاشقش میشود در نظرش زیباست! انسانهای بزرگ دو دل دارند؛ دلی که درد میکشد و پنهان است و دلی که میخندد و آشکار است. همه دوست دارند که به بهشت بروند؛ ولی کسی دوست ندارد که بمیرد...! عشق مانند نواختن پیانو است؛ ابتدا باید نواختن را بر اساس قواعد یاد بگیری، سپس قواعد را فراموش کنی و با قلبت بنوازی. دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد؛ پس به جای آنکه جای کسی را بگیریم، تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم. اگر انسانها بدانند فرصت باهم بودنشان چقدر محدود است، محبتشان نسبت به یکدیگر نامحدود میشود. عشق در لحظه پدید میآید و دوست داشتن در امتداد زمان؛ و این اساسیترین تفاوت میان عشق و دوست داشتن است. راه دوست داشتن هر چیز، درک این واقعیت است که امکان دارد از دست برود. انسان چیست ؟ شنبه به دنیا میآید؛ یکشنبه راه میرود؛ دوشنبه عاشق میشود؛ سهشنبه شکست میخورد؛ چهارشنبه ازدواج میکند؛ پنجشنبه به بستر بیماری میافتد؛ و بالاخره جمعه میمیرد! فرصتهای زندگی را دریابیم و بدانیم که فرصت با هم بودن چهقدر محدود است.
بارالهـــــــــــــــــ ا! در پیشگاه تو ایستاده ام، و دست هایم را به سوی تو بلند کرده ام، آگاهم که در بندگی ات کوتاهی نموده و در فرمانبری ات سستی کرده ام، اگر راه حیا را می پیمودم از خواستن و دعا کردن می ترسیدم... ولــــــــــــــــــــی... پروردگـــــــــارم! آنگاه که شنیدم گناهکاران را به درگاهت فرا می خوانی، و آنان را به بخشش نیکو و ثواب وعده می دهی، برای پیروی ندایت آمدم، و به مهربانی های مهربانترین مهربانان پنــــــــــــــاه آوردم، و بوسیله برترین زن، و فرزندانش، که پیشوایان و جانشینان اویند، و به تمامی فرشتگانی که به وسیله اینان به تو روی می کنند، و در شفاعت نزد تو، آنان را که خاصان درگاه تو اند، وسیله قرار می دهند، به تو روی آورده ام، پس برایشان درود فرست و مرا از دلهره ملاقاتت در امان دار، و مرا از خاصان و دوستان قرار ده، پیشاپیش، خواسته و سخنم را آنچه سبب ملاقات و دیدن تو می شود قرار دادم مرا دریاب که محتاج نگاهت هستم . آنی مرا به خودم وا مگذار و هدایت گر راهم باش...
دکتر مىگفت: «براى همه کارت دعوت فرستادم و چون مىدانستم انیشتین بدون ویالونش جایى نمىرود تاکید کردم که سازش را هم با خود بیاورد. همه سر وقت آمدند اما انیشتین 20 دقیقه دیرتر آمد و گفت چون خواهرم را خیلى دوست دارم خواستم او هم جشن سال نو ایرانیان را ببیند. من فورا یک شمع به شمعهاى روشن اضافه کردم و براى انیشتین توضیح دادم که ما در آغاز سال نو به تعداد اعضاى خانواده شمع روشن مىکنیم و این شمع را هم براى خواهر شما اضافه کردم.»
به هر حال بعد از یک سرى صحبتهاى عمومى انیشتین از من خواست که با دمیدن و خاموش کردن شمعها جشن را شروع کنم. من در پاسخ او گفتم: «ایرانىها در طول تمدن 10 هزار سالهشان حرمت نور و روشنایى را نگه داشتهاند و از آن پاسدارى کردهاند. براى ما ایرانىها شمع نماد زندگیست و ما معتقدیم که زندگى در دست خداست و تنها او مىتواند این شعله را خاموش کند یا روشن نگه دارد».
دکترحسابی مىخواست اتصال به این تمدن را حفظ کند و مىگفت بعدها انیشتین به من گفت: «وقتى برمىگشتیم به خواهرم گفتم حالا مىفهمم معنى یک تمدن 10هزارساله چیست. ما براى کریسمس به جنگل مىرویم درخت قطع مىکنیم و بعد با گلهاى مصنوعى آن را زینت مىدهیم اما وقتى از جشن سال نو ایرانىها برمىگردیم همه درختها سبزند و در کنار خیابان گل و سبزه روییده است.»
بالاخره دکتر جشن نوروز را با خواندن دعاى تحویل سال آغاز مىکنند و بعد این دعا را تحلیل و تفسیر مىکنند. به گفته ایشان همه در آن جلسه از معانى این دعا و معانى ارزشمندى که در تعالیم مذهبى ماست شگفت زده شده بودند.
سپس با شیرینى هاى محلى از مهمانان پذیرایى مىکنند و کوک ویلون انیشتین را عوض مىکنند و یک آهنگ ایرانى مىنوازند. همه از این آوا متعجب مىشوند و از آقاى دکتر توضیح مىخواهند. ایشان مىگویند موسیقى ایرانى یک فلسفه، یک طرز تفکر و بیان امید و آرزوست.
همه متعجب مىشوند و انیشتین مىگوید، آداب و سنن شما چه چیزهایى را از دوستى، احترام و حقوق بشر و حفظ محیط زیست به شما یاد مىدهد. آن هم در زمانى که دنیا هنوز این حرفها را نمىزد و نخبگانى مثل انیشتین، بور، فرمى و دیراک این مفاهیم عمیق را درک مىکردند.
بعد یک کاسه آب روى میز گذاشته بودند و یک نارنج داخل آب قرار داده بودند. آقاى دکتر براى مهمانان توضیح مىدهند که این کاسه 10هزارسال قدمت دارد. آب نشانه فضاست و نارنج نشانه کره زمین است و این بیانگر تعلیق کره زمین در فضاست. انیشتین رنگش مىپرد عقب عقب مىرود و روى صندلى مىافتد و حالش بد مىشود.
از او مىپرسند که چه اتفاقى افتاده؟ مىگوید : «ما در مملکت خودمان 200 سال پیش دانشمندى داشتیم که وقتى این حرف را زد کلیسا او را به مرگ محکوم کرد اما شما از 10 هزار سال پیش این مطلب را به زیبایى به فرزندانتان آموزش مىدهید. علم شما کجا و علم ما کجا؟!»